آروم به سمتم اومدند.
حس برهایو داشتم که تو چنگال چندین گرگ گرفتار شده و راه فراری نداره.
بدنم جوری میلرزید که به زور خودمو نشسته نگه داشته بودم.
چند قدمی به رسیدن بهم نمونده بود که یه دفعه عدهای از پشت سر محکم به سر و گردنشون کوبیدند که همشون بیهوش روی زمین افتادند و چندتا مرد ماسک به صورت نمایان شدند.
از ترسم یه مقدارم کم نشد.
همشون از رو اون مردا رد شدند و دورم حلقه زدند.
اونی که رو به روم بود با صدای خشکی گفت: بلندشو.
لرزون گفتم: کی… کی هستید؟
ماسکشو پایین کشید که از آشنا زدنش چشمهامو ریز کردم اما با اسمی که برد آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– جناب رادمان، حالا هم بلند شو.
اول نگاهی به همشون انداختم و بعد با کمی مکث بلند شدم.
سعی کردم خودمو آروم کنم اما غوغایی که توی دلم بود به این راحتیا قابل آروم شدن نبود.
فکر به اینکه قراره چه عکس العملی از رادمان ببینم حسابی اذیتم میکرد و دلیلی میشد واسه تندتر زدن ضربان قلبم.
از طرفی هم نمیخواستم بازم فرار کنم.
– بریم.
به جلو رفت که بعد از تمیز کردن پشتم با تردید پشت سرش رفتم.
با دیدن همون پسره که تو فاصلهی نه چندان دور بهم نگاه میکرد گفتم: میشه چند لحظه بهم وقت بدی؟
وایساد و نیم نگاهی به عقب انداخت.
– قول میدم فرار نکنم.
کامل به سمتم چرخید.
– چهار چشمی حواسم بهته، وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا و پایین کردم.
لباسمو پایینتر کشیدم و به سمت پسره رفتم که چند قدم به سمتم برداشت.
– استرسو توی چشمهات میبینم، انگار از یه چیزی میترسی.
رو به روش وایسادم.
– مهم نیست… اومدم بگم که ازت ممنونم، اگه تو نبودی شاید اون عربه تا حالا…
حرفمو قطع کرد: اون اینکاره نیست، فقط دوست داره کرم بریزه.
– به هر حال، فردا چجوری پیدات کنم؟
اخم ریزی کرد.
– چرا؟
– میخوام ازت تشکر کنم.
– نیاز…
– هست، شاید یه نفر دیگه جای تو بود بیتفاوت از یه دختر تنها میگذشت و به امون خدا رهاش میکرد.
کوتاه به کفشش و بعد بهم نگاه کرد.
– پنج به بعد همیشه اینجام.
سری ت دادم.
– خداحافظ.
منتظر جوابش نموندم و چرخیدم و راه اومدنمو برگشتم…
نگاهی به ون پشت سرمون انداختم.
چون استرس داشتم سکوت توی ماشینو دوست نداشتم.
پامو کف ماشین کوبیدم.
– چطور پیدام کردید؟
دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
– کار سختی واسمون نبود.
نفسمو به بیرون فرستادم.
– کجا میریم؟
– ویلا.
ناخون انگشت اشارمو گاز گرفتم.
نکنه بخواد یه بلایی سرم بیاره؟
کلافه دو دستمو توی صورتم کشیدم.
******
همونطور که به تک تک پنجرهها نگاه میکردم پشت سر نگهبانه رفتم.
چراغ اتاقش روشن بود.
وارد هال شدیم و از پلهها بالا اومدیم.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
نگران نباش آرام، همه چیو واسش توضیح بده و آخرش بگو که دوسش داری.
برخلاف تصورم نگهبانه در اتاق خودمو باز کرد.
– برو تو.
گیج نگاهش کردم.
– چرا؟
جوابی بهم نداد و گستاخانه بازومو گرفت و به داخل پرتم کرد که شدید بهم برخورد.
به سمتش چرخیدم و با اخمهای درهم گفتم: چته؟
با همون نگاه بیحسش گفت: ارباب دستور دادند تا فردا توی اتاقت بمونی، هروقت اراده کردند میبیننت.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و تا خواستم به سمتش برم در رو بست و صدای قفل کردنش بلند شد که با ناباوری به در بسته شده خیره شدم.
یعنی منو زندانی کرد؟
سریع به سمت در رفتم و مشتهامو بهش کوبیدم.
داد زدم: رادمان من امشب باید باهات حرف بزنم، لطفا به حرفهام گوش کن، بخدا اونطوری نیست که تو فکر…
با مشتی که به در کوبیده شد از جا پریدم و ساکت شدم.
– اینقدر داد و بیداد نکن ارباب میخوان بخوابند.
با حرص گفتم: درمو باز کن ببینم.
جوابی نداد که باز به در کوبیدم.
– هی یابو میفهمی چی میگم؟
اما انگار نه انگار.
کلافه چرخیدم و شستمو به لبم کشیدم.
– عوضی!
لباسی که از عرق کردنم تو این هوای شرجی حالم داشت ازش به هم میخورد رو از تنم کندم و روی زمین پرت کردم.
خب آرام خانم از دورهی اسارتت لذت ببر که فردا معلوم نیست با این شانس گندت چی در انتظارت باشه.
*********
#نفس
اونقدر دلتنگ این عمارت بودم که هر چی بهش نگاه میکردم راضی نمیشدم.
این چند روز به اندازهی چندین ماه واسم گذشت، جوری که الان که اومدم اینجا حس میکنم چند ماهه که اینجا رو ندیدم و از همه بیشتر دل احمقم دلتنگ کسی بود که اونطور خردم کرد و شکست.
توی باغ تکاپوی زیادی بخاطر مهمونیه امشب بود.
ریسههای نوریای که لا به لای درختا انداخته بودند به احتمال زیاد جلوهی رویایی رو امشب به باغ میدادند.
نگاهم تو نگاه سوگل که داشت میزیو جا به جا میکرد گره خورد.
لبخندی زدم و خواستم به سمتش برم اما با گرفتن نگاهش ازم و به کارش ادامه دادن ماتم برد و لبخند از رو لبم پاک شد.
چرا اینطوری کرد؟
شونهای بالا انداختم و از پلههای سفید که دو طرفشون ستونی با مجسمههای شیر بود بالا اومدم.
پشت در چوبی و شیشهایه سالن وایسادم و با کمی مکث بازش کردم.
با دیدن رقص نور بزرگی که حالا به اون سالن بزرگ اضافه شده بود محوش شدم.
چه حالی میده چراغا رو خاموش و اونو روشن کنی.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
با آرام چه بلاهاییو سر پسرا توی پارتیها آوردیم… اما راستش الان دیگه چندان علاقهای به جشن و پارتی و پسرای خوشتیپ ندارم، یه جورایی برام عذابآورند، چون یاد بزرگترین حماقت عمرم میندازتم.
با فرهادم توی یکی از اون مهمونیا آشنا شدم و حالا وضعیتم اینه.
دستی به یکی از میزهای گردی که توی سالن بود کشیدم و نگاهمو اطرافم چرخوندم.
با دیدن یکی که پشت بهم رو به پنجرهی قدی وایساده بود و سیگار به دست به کارای خدمتکارا نگاه میکرد از حرکت ایستادم.
بدون برگشتنش هم میفهمیدم که خودشه، خود سنگدلشه… اما نه، اگه سنگدل بود من اینجا نبودم.
لبخندی محوی روی لبم نشست و نم اشک چشمهامو تر کرد.
اونم نتونسته دوریمو تحمل کنه.
نمیخواستم به خودم امید واهی بدم اما دست خودم نبود.
آروم به سمتش رفتم.
خوشحال بودم که سالن خالیه خالی بود، تنها صدای تق و توقی توی آشپزخونه میومد.
کمی نزدیک بهش وایسادم و واسه بیشتر نزدیک شدن بهش این پا و اون پا کردم.
میترسیدم بازم باهام تند رفتار کنه.
چقدر من ساده و احمق شده بودم که بعد از اون حرفهاش هنوزم دلم براش تنگ میشد، واسه پسری به اصطلاح اربابم که چیزی به نام رحم نمیشناسه و به بدترین حالت ممکن بردههاشو شکنجه میده.
هر چند ثانیه سیگار بین لبش جا خوش میکرد و دودی بلند میشد.
نمیدونستم حضورمو پشت سرش حس میکنه یا نه.
یه قدم بهش نزدیکتر شدم و بازم یه قدم دیگه، اونقدر که دقیقا پشت سرش وایسادم.
سعی کردم با نفسهای عمیق خودمو آروم کنم.
دستمو به سمت کمرش بردم اما نزدیک بهش وایسادم.
ترس پس زده شدنم پشیمونیو توی جونم انداخت و باعث شد چندین قدم ازش دور بشم.
خواستم بیخیال بشمو منم مثل خودش بیرحم و سرد باشم و برم اما وسط راه پا پس کشیدم.
من نمیتونم مثل اون باشم، چون اینا هیچوقت جزو خصوصیاتم نبودند.
عزممو جمع کردم و اینبار بیطاقت به سمتش دویدم و همین که بهش رسیدم روی کمرش پریدم، دستهامو دور گردنش و پاهامو دورش حلقه کردم که ت شدیدی خورد.
– سلام آقای به اصطلاح ارباب.
با حرص نیم نگاهی بهم انداخت که با لبخند شیطونی نگاهش کردم.
نگاهشو ازم گرفت و پوفی کشید.
– باز زله برگشت!
تک خندهای کردم.
– یه کم تنوع و هیجان توی خونه و زندگی خوبه.
سیگارشو انداخت و زیر پا لهش کرد.
– پررو نشو، بیا پایین ببینم.
نوچی گفتم.
سرشو بالا و پایین کرد.
– باشه.
تو همون وضعیت به سمتی رفت و به مبلهایی که حالا به جای رو به روی تلوزیون بودن گوشهای گذاشته شده بود نزدیک شد و یه دفعه چرخید و بلافاصله نشست که از دردی که توی تنم پیچید دادم به هوا رفت.
– آی بلند شو له شدم.
مشتهامو بهش کوبیدم.
– بلند شو.
نزدیک بود که از وزنش به رحمت الهی بپیوندم که آخرش خودشو کنارم انداخت.
رونهامو ماساژ دادم و با حرص نگاهش کردم.
از جاش بلند شد و دست به مبل گذاشت و تو صورتم خم شد.
سعی میکرد جدی باشه.
– ببین نفس نه الان و نه امشب کنارم نبینمت.
اما چشمهاش برخلاف زبونش حرف میزدند.
با لبای آویزون گفتم: چرا؟ منکه دختر خوبیم!
نفس پر حرصی کشید و نگاهشو بین لب و چشمهام چرخوند.
به شونهش زدم و گفتم: باشه حاجی امروز از کنارت جم نمیخورم.
نگاه تندی بهم انداخت.
– من اینو گفتم؟
به چشمهاش اشاره کردم.
– اینا گفتن.
دندونهاشو روی هم فشار داد و صاف وایساد و چنگی به موهایی که معلوم بود حسابی واسه مرتب کردنشون زمان گذاشته زد.
همونطور که دوتا دستهاشو به کمرش زده بود و به زمین نگاه میکرد گفت: بلندشو برو کمک بقیه.
با بدجنسی گفتم: دلت میاد آخه؟ هنوزم تب دارم.
نگاه اخم آلودی بهم انداخت و دستشو روی پیشونیم گذاشت که گرمای دستش به طور آرامش دهندهایه توی کل وجودم پیچید.
– نداری.
– خب تازه خوب شدم.
دستشو برداشت.
مظلوم نگاهش کردم که با اخم گفت: نخیر، بلند شو.
بعد چرخید و جلو رفت که با حرص نگاهش کردم.
باشه رایان خان.
پا روی پا انداختم.
– فهمیدم دیشب اومدی ملاقاتم.
یعنی جوری برگشت که گفتم کل مهرههای کمرش به هم پیچیدند.
نگاه تند و تیزی نثارم کرد.
– چه حرفا!
لبخند بدجنسی زدم.
– تازه با آرمینم بحث کردی.
برگشت و عصبی به مبل دست گرفت و خم شد.
– کی همچین زری زده؟
با کمی مکث گفتم: بیدار بودم.
اخمهاش کمی از هم باز شدند.
– داری دروغ میگی، کی گفته؟
– مگه میشه بعد از سه روز گرمای حضورتو حس کنم و بیدار نشم؟
این دفعه اخمش به کل نابود شد و سردی نگاهش پرید.
لبخند کم رنگی زدم.
تنمو جلو کشیدم و آروم گونهشو بوسیدم
به چشمهای بسته شدش خیره شدم.
– تو نمیومدی تب منم پایین نمیومد.
فقط سکوت کرد و چشمهاشو بسته نگه داشت.
نفس عمیقی کشیدم.
– میرم کمک بقیه.
خواستم از زیر دستش بیرون بیام اما بازومو گرفت و باز نشوندم.
کوتاه به لبم و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– لازم نکرده، بیا تو اتاقم.
لبخند محوی روی لبم نشست.
با کمی مکث نگاه ازم گرفت و صاف وایساد، چرخید و به سمت آسانسور رفت و دستی لای موهاش کشید.
لبخند پررنگی روی لبم نشست.
الکی واسه من ادای بیرحما رو درنیار.
از جام بلند شدم و از خدا خواسته از اینکه زیر بار مسئولیت کمک کردن بیرون اومدم به سمت پلهها دویدم.
…راوی…
سوگل از عصبانیت روی پا بند نبود.
مشتشو به لبش کوبید و غرید: باز اون دختره برگشته، مگه قرار نبود واسه همیشه بفروشتش به اون پسره؟
آرمیتا کلافه لبهی حوض نشست.
– من چه میدونم! حتما ارباب دلش طاقت نیاورده برش…
با نگاه تند و تیزی که سوگل بهش انداخت سکوت کرد و دستی به آب زد.
– این فقط یه فرضیهست.
بالاخره یه جا وایساد.
– اینطوری نمیشه، دختره رو باید از ریشه بزنیم.
ابروهای آرمیتا بالا پریدند.
– از ریشه؟
سوگل سری ت داد و بهش نزدیک شد.
بعد از نگاه انداختن به اطرافش آروم گفت: باید شرشو کم کنیم.
آرمیتا کلافه پوفی کشید.
– ارباب میفهمه سوگل!
پوزخندی زد.
– چطور نفهمید کتک خوردنش کار ما بوده؟ میدونم که سامان کارشو بلده، اون دختره باید از سر راهم بره کنار حالا به هر قیمتی که شده.
درباره این سایت